عشق مامان و بابا

خرید سیسمونی

سلام گلکم!!! بالاخره زمان خرید وسایلت رسید جمعه ۲۹ بهمن من وبابا با مامانی و بابایی رفتیم تهران بابا رفت دبی و ما موندیم تنها...  شنبه رفتیم پیش خانوم دکتر سه شنبه که بابا اومد رفتیم خرید کردیم واست خوشگل من! میشه گفت تقریبا همه وسیله ها رو خریدیم. تازه بابا از دبی کلی لباس خوشگل مادرکر خرید برات که وقتی اتاقتو چیدم عکساشو میگیرم. ناقلا داری رو دست ممن بلند میشی هااااااااا!!!!!!! ...
5 اسفند 1389

زندگی شیرین میشود

به نام خدا در روز زیبای دو شنبه ۲۸ تیر ماه ۱۳۸۹ من و بابا فهمیدیم که تو به زودی به دنیا میای و بلافاصله رفتیم مطب خانوم دکتر تا راهنمایی کنه که چه کاری باید انجام بدیم. فکر اومدن تو یک دنیا شادی به قلب ما هدیه کرد . زندگی ما با تو شیرین و شیرین تر میشه و رنگ زیباتری میگیره! این وبلاگ رو برای تو می نویسم برای به خاطر سپردن روزهای به یادماندنی زندگی مان در سالهای اول زندگی تو.   ...
28 بهمن 1389

سونوگرافی سه بعدی

طبق تجویز خانوم دکتر دوشنبه ۱۹ مهر ماه رفتیم برای سونوگرافی سه بعدی تا خیالمون از سلامتی تو گل قشنگمون راحت بشه. خدا میدونه که چه حالی داشتیم وقتی اون دست و پای کوچیکت رو میدیدیم که تکون میخورن!!! تمام مدت داشتیم قربون صدقه ات می رفتیم. تو این سونوگرافی ضربان قلبت ۱۳۵ و وزنت ۱۵۱ گرم بود.. خیلی وروجکی ناقلا چون نشون ندادی گل پسری یا ناز دختر!! ای شیطون   ...
28 بهمن 1389

دختر یا پسر

عشق من! تو تو شکمم روز به روز بزرگتر میشی و من هر لحظه آرزو می کنم که سالم باشی و صالح . همیشه موقع نماز از خدا همین رو میخوام که روح بزرگی بهت بده و انسان بزرگی باشی. هنوز هم نمی تونیم واست چیزی بخریم ای قرتیییییییی!!!!! تا اینکه شنبه ۴ دی ماه رفتیم سونوگرافی. آقای دکتر تا دیدت گفت: دختره خانوم.. بچه شما دختره آقا ...باورمون نمیشد دو بار ازش پرسیدیم اون هم با اطمینان گفت: مطمئن باشین دختره بعدش به شئخی گفت اگه دختر نبود پسش بیارین!!!! دیگه اشک از چشام سرازیر شده بود. اشک خوشحالی. بابا هم همین طور. اینجا ضربان قلبت ۱۴۸ و وزنت ۱۱۰۸ گرم بود. اینقدر بلا شدی که تا بابا نازت میکنه زودی خودتو واسش لوس میکنی. اون هم دلش ض...
28 بهمن 1389

روزهای سخت

گل مامان می دونم که زیادش رفته و کمش مونده اما خوب یه کمی واسم سخته. شبها نمی تونم بخوابم یه کم اذیت میشم اما خوب باید تحمل کرد تا خدا تورو بهمون بده. الان دیگه تکون خوردن هات برام شده جزئی از وجودم. وقتی میشینم از روی لباس کاملا معلومه داری چی کار میکنی میتونم حرکتتو دنبال کنم. هی خودتو جمع میکنی یه طرف... ای وروجک ناقلا!!!! بابا هم که میبینه تکون خوردن هاتو کلی ذوق میکنه و قربونت میره. تا باهات حرف میزنه زودی عکس العمل نشون میدی. شیطون بلا!!   ...
28 بهمن 1389

اتاقت دریا جون

عزیزم دختر قشنگم ۲۲ بهمن ماه اتاقت رو برات کاغذ دیواری کردیم. آماده شده که بریم واست سرویس بخریم. به امید خدا هفته بعد میریم واسه خرید. خدا رو شکر سکسکه هات هم قطع شد. ...
28 بهمن 1389

اولین خریدهای تربچه نقلی

دومین مسافرت سه نفره ما دوشنبه ۶ دی ماه یا ۲۷ دسامبر ۲۰۱۰ بود که واسه جشن سال نو مارو دعوت کرده بودند. خیلی خوش گذشت از مادر کر کلی خرید کردیم واست. تقریبا یه چمدان پر وسیله های تو شد.. بیچاره بابا مجبور شد دو تا از کاپشن هاشو بذاره همونجا پیش دوستامون و یه سری از لباسهای منو خودشو هم بخشیدیم به مردم تا وسایل جیگر مامانو بتونیم بیاریم... گلکم نمی دونم واسه چی سکسکه میکنی. خیلی ناراحت میشم که نمیتونم کاری برات انجام بدم. خانوم دکتر میگه خوب میشه. خداکنه ...
28 بهمن 1389

اولین پرواز سه نفره

اولین باری که من و تو و بابا جون با هم رفتیم سفر چهارشنبه ۵ آبان بود یعنی سه روز بعد از تولد بابا. یه کم بهم فشار اومد اما خوب تحمل کردم. تازه همون شب پرواز یکی از دندونهام هم شکست.  کلی غصه خوردم به سختی بعد برگشتن از مسافرت عمو خسرو تونست یه جوری درستش کنه..... راستی واست از مهماندار هواپیما یه سری وسیله بازی گرفتیم البته تقصیر بابا جون شد که پسرونه انتخاب کرد. آخه فکر می کرد تو پسری هر چند آرزوش بود که دختر باشی اما خودشو دلداری میداد که اگه پسر شدی باز هم خوشحال باشه !!!!!!  امان از دست بابا جون شیطونت..... یک هفته سفر خوبی داشتیم تازه خاله استاسیا برام یه عروسک خوشگل خریده بود که گذاشتمش واسه تو.. خیلی خوش گذشت...
28 بهمن 1389

اولین بار ......

اولین باری که صدای قلب کوچولوی تو رو شنیدیم دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۹ بود که زیباترین و دلنشین ترین ترانه زندگی بود توی این سونوگرافی قدت ۱۲ میلیمتر و ضربان قلبت ۱۶۸ در دقیقه بود.. اولین باری که تکون خوردنتو احساس کردم هفته ۱۵ بود شنبه ۳ مهر ماه. بابا مسافرت بود من و تو تو اتاق خوابمون خونه مامانی رو تخت دراز کشیده بودیم من که رو شکم خوابیده بود دیدم یهو تو شکمم قلمبه شدی فهمیدم که جای تو فسقلی تنگ شده بلافاصله برگشتم تا آروم بشی ببخشید مامان جون خوب نمی دونستم که واسه خودت بزرگ شدی... ...
28 بهمن 1389
1